عنوان وبلاگ:خاطرات امیر و رضا
آدرس وبلاگ:http://mr89.blogfa.com
توضیحات:
نام نویسنده:
تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:جمعه چهارم اسفند 1391 ساعت 9:35

بزرگترین بازاریابان تاریخ

+ نوشته شده در دوشنبه سی ام بهمن 1391 ساعت 20:23 توسط reza شماره پست: 27

امروز میخوام داستانی از تلاش دو کارکتر نه چندان محبوب که چه عرض کنم کاملا نا محبوب وبلاگمون برای پیدا کردن کار رو براتون تعریف کنم.



ظهر یه روز تابستونی بود . هوای گرم طاغت فرسای تهران مانع بیرون اومدن هر موجودی اعم از زنده و غیر زنده ، انسان و حیوان و پروکاریوت و یوکاریت شده بود. نمیدونم دقیقا امیر و رضا جزو کدوم دسته از جانداران قرار میگرفتن که تو اون ساعت تو بلوار مطهری داشتن قدم میزدن و بدتر از اون از هوا لذت میبردن.

امیر که جو رو کمی سنگین و غیر صمیمی میدید سعی کرد با گفتن یک جوک کنترل اوضاع رو بدست بگیره.رو به رضا کرد و گفت رضا رضا . یه روز یه مرده ....  میخوره به نرده .....  اینو گفت و از خنده ترکید.

رضا که کلا درگیر مسائل خودش بود نفهمید امیر چی گفت .  خواست بهش بگه دوباره توضیح بده.

ولی وقتی به امیر نگاه کرد متاسفانه به دلیل شدت جراحات وارده به علت خنده ی شدید امیر داشت لحظات آخر زندگیشو در حالی که در خون پاک خودش کنار جوی آب غوطه ور میشد میگذروند.

رضا رفت بالای سر امیر. در حالی که چشمان اشکبارشو پاک میکرد   به آرومی کنار امیر زانو زد و دستشو زیر سر امیر گذاشت و سر امیرو از زمین بلند کرد و پیکر مطهر امیرو در آغوش گرفت.

در حالی که خون رو از اطراف دهان امیر تمیز میکرد گفت امیر هیچوقت جوکای مضخرفتو یادم نمیره تو برام خیلی بی ارزش بودی و همیشه هم بی ارزش میمونی . امیر با آخرین توانش دستشو بالا آورد و در حالی که اشک های رضا رو پاک میکرد به سختی دهانش رو باز کرد و گفت مرد که گریه نمیکنه. الان برات یه جوک دیگه میگم بخندی.

رضا که موقعیت رو دشوار دید سر امیر رو ول کرد رو آسفالت و امیر در جا ضربه مغزی شد.

رضا ، پشیمان از کرده ی خویش مبهوط به پیکر بی جان امیر نگاه میکرد و قار قار ، ببخشید زار زار میگریست.

در اینجا رضا یه قطعه شعر رو به صورت اجزای زنده تقدیم به روح مقدس امیر کرد تا شاید التیامی باشد بر زخم بر جای مانده : به عشق عشق تو زنده ام و عشق تو واسم همه چیزمو و نبودنت واسم مرگه ! من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمیدونمو و فقط معنی عشقو تو چشم تو میخونمو زندگی بی تو هـــــرگز...

و امیر چشم گشود... و بار دیگر حمید عسگری و شعرش معجزه کردند.

بله بینندگان عزیز . ما در این دنیا اعمالی را رقم میزنیم که نتیجه ی آن دیر یا زود به خود ما باز میگردد.همون طوری که در داستان پیش مشاهده کردید یک قطعه شعر تونست کاریو بکنه که ماهر ترین پزشکان از انحام آن عاجز بودند. رضا که همیشه تقدیر رو مسخره میکرد به سزای اعمالش رسید و امیر هم جان دوباره گرفت. تا قسمت بعدی کلید اسرار شما رو به خدای بزرگ می سپارم.

اون ها همینجوری داشتن توی بلوار به مسیرشون ادامه میدادن که از شدت بی کاری ناگهان فکری به سر رضا خورد. اما خوشبختانه فکر از سر رضا کمونه کرد و خورد به پای امیر.امیر که به تازگی مغرشو از دست داده بود پاش مرکز فرماندهی بدنش رو در دست گرفته بود و با برخورد فکر سریع اون فکر رو بیان کرد.

امیر : ما باید بریم سر کار .

رضا : heh؟

امیر : سر کار.

رضا : heh؟

امیر : کار.

رضا : Eheh!

امیر : خب یعنی چی ؟ بریم ؟ نریم ؟

رضا : کجا ؟

امیر : سرکار.

رضا : شیما کار را دیییست میدارییید ؟

امیر : آره.

رضا : کااااار ششیییمااا را دیییسسست نیییمیییدااااررررد.

امیر :

رضا :

امیر : من خوشبختانه از قبل آگهی های روزنامه رو با خودم آوردم. بیا بریم یه جا بتمرگیم بخونیمش یه کار گیر بیاریم.

رضا : همینجا اتراق میکنیم .

امیر :

رضا :


اون ها به هر سختی که بود با هم توافق کردن و شروع کردن به گشتن روزنامه. از اوجایی که این 2 نفر تخصص های همه جانبه ای تو هر زمینه ای داشتن یه مقدار طول کشید تا سر شغلشون توافق کنن.

امیر : آخه یه چیزی میگیا . گرافیست دیگه چیه.من که بلد نیستم با کامپیوتر کار کنم.

رضا :   نگران نباش ...

امیر : چرا ؟

رضا :

امیر : خب یه زری بزن دیگه مرتیکه بفهمیم چی تو کله ی صاب مردتته.چرا نگران نباشم ؟

رضا : چون منم بلد نیستم . خب 2 - 3 روز میریم سر کار یاد میگیریم دیگه. نه ؟؟؟

امیر :  

رضا : من به ترحم تو احتیاجی ندارم .

امیر :   هییش... آروووم... هیچی نیست ... آروم...

رضا :

...

بعد از چند ساعت این دو اعجوبه سر شغل معظم بازاریابی توافق کردن و شروع کردن به تماس گرفتن.

چند تماس رو رضا گرفت.

بییییپ .... بییییپپ .... بیییپپپ...

صدای پشت خط : بله.

رضا : سسیییلام

صدای پشت خط : تلق... بووق بووق بوووق ...

رضا : بی شییخصیت. ننگ و نفرین بر تو باد.


و چند تماس هم امیر گرفت.

بییییپ .... بییییپپ .... بیییپپپ...

صدای پشت خط : بله.

امیر : من امید هستم میخواستم باهاتون بیشتر آشنا شم. اینم شمارمه...

رضا : سسییلامت را خوردی ای وقیح ؟؟؟

صدای پشت خط : تلق ...  بوق ... بوق... بوق ...


سرتونو درد نیارم. بعد 146 تماس اونا تونستن یه جا توی پیروزی کار پیدا کنن و با هر سختی که بود خودشونو رسوندن به اون  دفتر . از مشکلایی که تو راه پیش اومد که بگذریم ( از جمله اشتباه رفتنشون توی یه ساختمون دیگه ) میرسیم به لحظه ای که وارد دفتر شدن.

امیر از رضا خواسته بود به دلیل لهجه ی شدید افغانی فعلا حرف نزنه. به هر حال اونا نشستن تو دفتر و شروع کردن به فرم پر کردن.متاسفانه اونا دو شرط اصلی که برای این کار لازم بود رو نمیدونستن. اولیش خوش تیپ بودن و جذابیت ظاهری بود و دومیش هم داشتن روابط گسترده با جنس مخالف. که خدار رو صد هزار مرتبه شکر کلا از نظر ژنتیکی جفتشون فاقد این خواص بودن.

متاسفانه به دلیل محدودیت منابع اطلاعاتی که امیر توی فرم پر کرده در دسترس نیست ولی چیزایی که رضا پر کرده رو براتون اینجا می نویسیم.

نام : غلام  نام خانوادگی : گرگ  جنس : پارچه ای    سن : 86 سال     تحصیلات :  شهرک امید

قد : 4 متر و 22 سانت  وزن : 12 کیلو و 250 گرم با لباس

توانایی هایی که فکر میکنید در آینده ی شغلی کمکتان می کند :   ایستادن روی یک پا بطور همزمان. - مشاهده ی چپ و راست در آن واحد به کمک چشمان لوچ - چرخواندن گردن با زاویه ی 360 درجه و زوایای بالاتر - بردن بار مثل خر - و  .... و وو.

شغل آشنایان درجه 1 : مادر خانه دار  پدر دام دار . برادر سرایدار .

در اینجا رضا حرف هایی در ذهنش با خود زد که ما قسمتی از آن ها را به همراه ترجمه برایتان آماده کرده ایم.

بییشتر ببیته مونطق خرج نومویده و کسافات ری کینیر بینیم :   بهتره که از منطقم استفاده کنم و احساسات رو کنار بذارم.

ایمیر دیست ببیته ویلی میوفیقیت این چیزا حالیش نبوبیتمونه : امیر دوستم هستش ولی موفقیت این چیزا سرش نمیشود

دیریست بی ایمیر دیست بی . ویلی ایمیر اینجی ریقیب بی : درست است امیر دوسته ولی اینجا یه رقیبه.

ایزدیواج آی ایزدیواج های ایزدیواج آی ایزدیواج :   ازدواج آی ازدواج وای ازدواج آی ازدواج ( رضا به دلیل ابتلا به سندرم آسپرگر یا همون آوتیسم گاهی اوقات دچار گستسگی فکری میشد و به چیزای بی ربط فکر میکرد شما جدی نگیرید )

بیشتر بوبیتمونه کی ایمیر ری بیپوچینمون و ای شیغل از اونی خودی ببویتی : بهتر است امیر را دست به سر کرده و این شغل را از آن خود کنم .

حیلا چیکار بینیوم ؟   : اکنون چه کنم ؟

موخ لامیصب جیواب کرده دیه هیمش تر میزینه : افکار بنده دچار پریشانی شده اند.

اَ هی . فومیستیدیم  عقل که نبی . حرومی پاره سنگ بی : آهان.بالاخره فهمیدم.عقل که نیست.ماشالاه برای خود ابر کامپیوتری است.

حالا نیشینیش میدیوم   : الان به او خواهم فهماند. 

رضا در این جین در حالی که به شدت مراقب اطراف بود تا کسی او را نبیند  در حالی که کمترین توجه را به خود جلب میکرد دست در جیب پیرهن خود کرد و یک پانصد تومانی پاره و کثیف از جیبش در آورد.

سپس دهان خود را 10 متر باز کرد . پانصد تومانی را به انتهای زبان خود تماس داد و آن را تا نوک زبانش همراهی کرد و سپس پانصدی خیس پاره ی بیچاره را با ضربه ای که صدایش تا ساختمان روبرویی هم رفت بر روی فرم خود چسباند. سپس با نگاهی مرموزانه در حالی که به مسئول استخدام مینگریست برگه ی فرم و البته پانصد تومانی موصول ٌ بِه را به او نشان داد و چشمکی به اون زد. متاسفانه به دلیل قطع کامل اعصاب فاشیال صورت رضا این چشمک بیشتر شبیه عطسه به نظر میومد .

در آخر هر دو فرم هاشون رو تحویل دادن و از اون دفتر خارج شدن. هنگام خروخ وقتی مدیر دفتر بهشون گفت باهاتون تماس میگیریم رضا لبخند مرموزی روی لبش ظاهر شد و گفت. البته که میگیری پسر. البته ...

و آن دو هیچ وقت بازاریاب نشدند ...

 
بر رضا چه گذشت؟
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم بهمن 1391 ساعت 18:58 توسط reza شماره پست: 25
سلام.

 من این پست رو به توضیح بخشی از حوادثی که برای رضا اتفاق افتاده و اون رو از لحاظ روحی تحت تاثیر قرار داده اختصاص میدم.


صحنه ی اول .مرداد ماه سال 78 خورشیدی

رضا . طفل زشت 10 ساله دست در دست مادرش از خرید به سمت خانه می آید.

او شادمانه و کودکانه بالا و پایین میپرد و زیبایی های طبیعت را لمس می کند. هوای پاک را استشمام میکند و دوان دوان پروانه ای را بی پروا دنبال میکند. به صدای مادرش که می گوید پسرم مواظب باش بی توجه است و آزادانه زمین را در زیر پایش به چرخش در می آورد.

رضا که کمی از مادرش دور شده بود یک گل سرخ زیبا از باغچه ای در همان حوالی کند و به سمت مادرش رفت تا گل را به او نشان دهد متوجه صدای غریبه ای شد .مادرش با یک خانم دیگر در حال صحبت است.رضا کم کم که به آن ها نزدیک می شد مکالمات آن ها واضح تر می شد.

مادر رضا : ممنون قربان شما

خانم دیگر : سلامت باشی. از خرید میای ؟

مادر رضا : آره رفتیم با رضا یه دور زدیم یکمم خرید کردیم.

خانم دیگر : خب دیگه چه خبر بقیه خوبن ؟

مادر رضا : شکر همه خوبن

(رضا که کاملا به آنها نزدیک شده بود خانم دیگر را میبیند و میشناسد.او مادر امیر بود )

خانم دیگر : پسر سیاه زشتت چطوره ؟زندست هنوز عجوزه ؟

.

.

.

رضا در رویاهای کودکانه ی خود در هم می شکند.گل از دست رضا می افتد  و بغض گلوی او را می گیرد.

بعد از آن رضا نه از طبیعت لذت برد نه گل چید نه هوای پاک استشمام کرد و نه پروانه دنبال کرد.

رضا در آن روز فهمید که زشت است و این را تا اکنون که 96 سال دارد فراموش نکرد.


--

صحنه ی دوم .آبان ماه سال 89 خورشیدی

رضا و امیر جلوی پارک در حال قدم زدن به سمت قنات شهرک.

رضا امیر را تازه دیده است و هنوز حرف هایشان گرم نگرفته. رضا که گویی از شوق نمیتواند لحظه ای جایی بایستد لحظه شماری می کند تا چیزی را به امیر بگوید.

رضا : امیر امیر امیر امیر امیر امیر امیر

امیر : چته جنازه

رضا : امیر امیر زنگ جدید گوشیمو دیدی ؟ بشنوی عاشقش میشی هم قشنگه هم با کلاسه . ته زنگه.

امیر : بذارش ببینم مرده شور

رضا با شادکامی در حالی که در پوست خود نمیگنجد به از امیر میخواهد که به گوشی او زنگ بزند تا زنگش پخش شود.

امیر زنگ میزند و زنگ پخش می شود . که این زنگ قسمتی از هم خوانی sting خواننده ی معروف و Craig david به نام Rise and Fall است . ( دانلود این زنگ )

رضا در حال نواخته شدن آهنگ از شوق بار ها از حال می رود و دوباره به هوش می آید و خود را به در و دیوار می زند تا نظر امیر را بشنود.

امیر در حالی که درب گوشی c260 خود را میبست و با غرور به اطراف نگاه میکرد گفت

قشنگ هست

با کلاس هم هست

حرفم نداره

ولی به تو نمیاد


رضا به گوشه ای دوید و در میان انبوه جمعیت گم شد.2 سال بعد رضا در کناره ی غربی خروجی فاضلاب تهران در حال تزریق مواد مخدر دستگیر و پیکر مطهرش تحویل خانواده ی او شد.

اکنون 78 سال از آن روز می گذرد. رضا در این مدت 154 بار تلفن همراه خود را عوض کرده ولی هیچوقت زنگ گوشی خود را از حالت default کارخانه ای گوشی تغییر نداده است.

--------

بله دوستان عزیز اینا بلا هایی بود که این خانواده سر رضا در آوردن.

شهادت امیر

+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم بهمن 1391 ساعت 13:10 توسط reza شماره پست: 23

ارتحال ملکوتی امیر زشتان ، امید زیبایان ، رهبر بد سیرتان و پیشوای کج صورتان امیر دهقان را به همه ی زشت چهرگان بالاخصص رضــــــا ( کریهت المنظر و کریهت الصور و رحمته الله و برکاته ) تسلیت میگوییم.


ارتحال ملکوتی امیر زشتان ، امید زیبایان ، رهبر بد سیرتان و پیشوای کج صورتان امیر دهقان را به همه ی زشت چهرگان بالاخصص رضــــــا ( کریهت المنظر و کریهت الصور و رحمته الله و برکاته ) تسلیت میگوییم.

انا للرضا و انا الیه راجعون.

شب گذشته امیر زشت چهرگان از دیار زشتان بار سفر بر ببست و به دیار زیبا رویان شتافت .

آخرین کلام آن مرحوم : خفه بابا همین مونده تو واسه من دختر مخ کنی

( صدای شیون و زدن ضربه بر سر و صورت از طرف اصحاب )

کلامی از یکی از اصحاب : خدا بیامرز شب آخر اومد پیش من.چند تا از لباسای کهنشو داد بهم.گفت فلانی من رفتنیم.دنیای شما زشتا برام خیلی کوچیکه.من استعدادایی دارم که باید تو دنیای بچه خوشگلا نشونشون بدم. ( گریه حضار )اون شب بر خلاف همیشه که بوی ماهی مونده میداد یه بوی عجیبی داشت.خدا بیامرز بوی رفتن میداد.بهش گفتم سید این حرفارو نزن.تو اون دنیا کسی قبولت نمیکنه با این قیافه. ولی اون تصمیمشو گرفته بود. گفت :  به تخمم که تو چی فکر میکنی. ( شیون و چنگ روی صورت حضار )

رضایا ریشه ی فیس بوک که جوانان زشت ما را ناکام از دیار ما میبرد بخشکان.رضایی آمین.



آن سفر کرده که صد قافله شتر همره اوست         هرکجا هست رضایا به کثافت دارش


 
متن و ترجمه ی آهنگ زیبای Inna به نام Party Never Ends
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم بهمن 1391 ساعت 18:14 توسط reza شماره پست: 22
زیاد تو کار ترجمه ی لیریک نیستم ولی بخاطر ایمیل ها و sms های زیادی که به دنبال استقبال شدید از ترجمه ی به یاد ماندنی آهنگ Love you like a love song از سلنا گومز از طرف شما طرفداران زشتم داشتم این اثر رو تقدیم میکنم. برید به ادامه ی مطلب.

برای دانلود این آهنگ کلیک کنید


welcome To India
ضمن عرض خیر مقدم ورود جنابعالی به هند بسیار از زیارتتان خرسند و میمون هستم.
You Don’T Need Nobody But India
به ضرس قاطع خدمتتان عرض مینمایم در اینجا به هیچ بشر محتاج نخواهید بود
She’S Enough To Make Your Body Go Wild
او ( اشاره به شیطان رانده شده ) به حد توان خویش ماهر است تا شما را به هوی و هوس های دنیوی اسیر گرداند.
I Can Live My Life Here Right Now
میتوانم کل زندگیم را علی هذه المکان و فی المدت المعلوم بگذرانم
It’S A Little Bit Scandalous
ننگ بر من !!!
But She Lives Her Life A Little Bit Dangerous
اما او چرا اینگونه خطرناک مینگرد در چشمان لوچ من ؟
?Everybody In The Club, Can You Handle Us
هان ای خاسرین الدنیا ( اشاره به افراد حاضر در کلوپ ) ، می توانید ما را کنترل نمایید؟ ( خودمان که نمیتوانیم)
I Can Live My Life Here Right Now
کمافی السابق میتوانم کل زندگیم را اینجا بگذرانم
?Oh, How I Rock My Body..Can You Handle How I Move
آه ( کلام همیشگی گنه کاران در برزخ ) چقدر با سنگ بر بدن بی جان من میزنید آخر ؟ نمیبینید چقدر بدنم تکان میخورد؟
Are You Feeling Naughty..I’M Gonna Hypnotize You
احساس شهوت را بنده در شما احساس مینمایم و میخواهم به راه راست هدایتتان کنم
Are You Ready For Me..And Then You’Ll Never Say
آیا آماده هستید تا به راهی راست ( که همان راه ماست ) هدایت و رستگار شوید ؟ به شما این قول را میدهم که بعد از آد دیگر هرگز نخواهید گفت ...
No, No, No
با شما مخالف هستم ، با شما مخالف هستم ، با شما مخالف هستم
The Sky Is The Limit..I Can Fly, Are You With Me
همانا آسمان محدود است ( اشاره زیرکانه ی شاعر به 7 طبقه ای بودن سماوات ) من که اکنون مرده و روح هستم می توانم پرواز کنم.شما هم مایل هستید امتحان کنید ؟
Keep Your Eyes On Your Prize..And Your Mind Off The Time
حواستان را خوب جمع کنید به قیمت کالای خریداری شده زیرا پس از فروش پس گرفته نمیشود.
Uh Baby, You Know That You Will Never Say
دوست گرامی با شما هستم.بعدا نیایید و بگویید
No, No, No
حواسم نبود حواسم نبود حواسم نبود
Uh, La La La La La La La La
(اصواتی قبیه که مترجم خود را از ترجمه ی آن معذور میدارد.)
I Hear You Calling Inndia
شنیده ام که با هند تماس گرفته اید ( چشم و دل ما روشن )
Everybody Stand Up
هان ای غفلت کنندگان از خواب غفلت برخیزید !!! ( که همانا رستگاری شد در گرو این کار است)
I Wanna See Your Hands Up
میخواهم دستانتان را بالا ببرید ( و بر روی دیوار گذارید )
I Wanna See You Move Your Body
Girl Don’T Stop
و همچنین شما ای دختر خانم.میخواهم حرکت بدهید لامصب را و هرگز توقف نکنید تا من نگفتم
And If You’Re Ballin
؟؟؟؟؟
Let Me Hear You Callin
بگذار تا بخوانمت تو را
‘Cause We’Ll Be At The After Party,
زیرا که ما در بعد از میهمانی که به مناسبت دهه ی فرخنده ی فجر ترتیب داده شده  همدیگر را خواهیم دید
Till The Morning
تا صبح ( در حال نیایش )

اولین قرار امیر-قسمت اول amir's first date/ 1st Episode

+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم بهمن 1391 ساعت 1:48 توسط reza شماره پست: 19

کلیه شخصیت های این داستان کاملا تخیلی بوده و زایده ی ذهن نویسنده ی بیمار این وبلاگ میباشد.
هر گونه تشابه اسمی تاکید میکنم هـــــــر گونه تشابه اسمی در این داستان صرفا سهوی بوده و به جان خودم هیچ ارتباطی به شخصیت های واقعی ندارد.


به نام آن که عشق را آفرید تا ما به امیر بخندیم . 

یکی بود یکی نبود . یه آقا امیری بود که قهرمان داستان ما بود.

از اونجایی که امیر تو دنیای واقعی موفیقت های چندانی نداشت ( شما که غریبه نیستید اصلا موفقیت نداشت. ریده بود اصن ) سعی کرد بعد تولد 74 سالگیش به دنیای مجازی رو بیاره و کمی هم شانس خودش رو , رو کسایی که قیافه ی گهشو نمیبینن امتحان کنه . بچه ها. امیر خیلی زشت بود. هم زشت بود هم سگ بود. هم زشته سگ بود. این شد که برای پیدا کردن یک راه مناسب خیلی فکر کرد.   فکر کرد    فکر کرد  و بازم   فکر کرد  شبها مطالعه کرد  سخت تلاش کرد. بی خوابی ها کشید  و بالاخره به یک جواب مناسب رسید   راه حل نهایی امیر این بود دوستان : استفاده از از دنیای مجازی برای ایجاد روابط

میدونم دوستان.خودم خوب میدونم حاصل چند شب نخوابیدن و فکر کردن امیر همون تصمیم اولیه اش بود که بخاطرش داشت فکر میکرد.ولی به من اینجوری نگاه نکنید امیرم مثل ارتش چرا نداره . فقط یه چیز بگم و برگردیم به داستان.این که امیر به ترحم شما احتیاجی نداره امیر مجرم نیست بیماره.

خب دوستان.بعد از پیدا کردن راه حل اولین کاری که امیر کرد این بود که گوزید.چون چند روز فکر میکرد و نمیتونست هم فکر کنه هم بگوزه.از اون که بگذریم اولین کارش این بود که رفت یه سایت دوستیابی ایرانی عضو شد و یکی از بهترین عکساش رو توی پروفایلش گذاشت   و خلاصه همه ی دختر خوشگلای تهرانو به  challenge کشید با این عکس گذاشتنش.  اوایل عضو شدن به دلیل ناوارد بودن سایر اعضا و بی اطلاعی برخی مسئولین  و همچنین گمانه زنی های جدید هاباماک گامبادومه رئیس حذب آزادی خواه اوگاندای غربی در مورد موضع ایران در استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای و چند دلیل دیگه که محدودیت زمانی مجال بیانشونو نمیده پروفایل امیر بازدید خوبی نداشت و کسی برای امیر پیغامی نفرستاد.اما دیری نگذشت که درست وقتی که امیر نا امیدانه  بعد از 1 هفته کاملا اتفاقی به سایت سر زد فهمید که بازم کسی سر نزده به پروفایلش. 

اینجا بود که امیر فکری به سرش زد  قیافشم دقیقا همینجوری بود اون موقع. اون یک پیغام فدایت شوم نوشت و شماره تلفنشم زد تنگش شروع کرد فرستادنش برای همه ی اعضای سایت.

خاک بر سر تو پیغامه نوشته بود هوی . دوست دارم . زنگ بزن 0912... 

نمیدونم او چند نفری که زنگ زدن چی فکر کردن که زنگ زدن.این پیغام بیشتر شبیه دعوت به جنگی بود که یه سرخ پوست برای یه سفید پوست میفرسته. احتمالا امیر قبلا با این کلمات کفتر میگرفته الان فکر کرده دخترم تو همون مایه هاست یه کم بزرگتره فقط.

به هر حال دیگه خواست خدا بود یا بد روزگار یا هرچیز دیگه یه چند نفری زنگ زدن و هیچ کدوم زیاد جدی نبودن .تا این که یه روز زنگ گوشی امیر به صدا در اومد. امیر پشت کامپیوترش نشسته بود و گوشی درست پشت سرش روی کتابخونه گذاشته شده بود. اون روز هوا ابری بود و هوای اتاق امیر هم گرگ و میش بود.

نسیم سردی که از لای پنجره ی نیمه باز اتاق به صورت زشت امیر میخورد  این نوید رو به جهانیان میداد که زندگی با همه ی زشتیا و زیباییاش ( در اینجا فقط زشتیهاش ) هنوز جریان داره. 

با شنیدن صدای زنگ موبایل دل امیر لرزید . گویا از قبل خبر داشت که بلخره یه روز این اتفاق میفته . امیر با اون متانت خاصی که همیشه توی رفتارش داشت آروم دستش رو روی موس گذاشت.نشانگر موس رو به آرومی به گوشه ی بالای صفحه برد و صفحه ی لـوتی رو بست.عظمت خاصی تو نگاهش بود گویی نگران هیچ چیزی نبود.عجله ای نداشت , نمیترسید , میدونست اون تماس تماسی نیست که هیچ وقت از دست بره.

به آرومی از روی صندلی بلند شد. خم شد و با دستای خسته اش شلوارشو از روی زانوهاش بالا کشید و به راه افتاد.

قدماش وجب به وجب اتاق رو میلرزوند. چون همیشه مثل شتر راه میرفت.چند قدمی که به سمت کتاب خونه رفت سرش رو به بالا چرخوند و بدون نگاه کردن به صفحه ی گوشی نفس عمیقی کشید و دکمه ی گوشی رو زد و اونو دم گوشش گذاشت و گفت : حرف بزن دختر . گوش میدم. 

- سلام

امیر : سلام شما ؟

- عمتم. تخم سگ چرا جواب تلفنو نمیدی؟

- اِ رضا تویی ؟

- اِ نه دیگه چند بار بگم عمته . گمشو بیا بیرون ورقاتم بیار جلو بلوک منتظرم حمال.

----

داستان تا آشنا شدن امیر با یه دختر و به هم خوردن رابطشون ادامه داره.

پایان قسمت اول . 


 
امیر و رضا در راه دانشگاه ( به سبک گلستان سعدی )
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم مهر 1391 ساعت 20:42 توسط reza شماره پست: 16
بهمن یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی
رضا به همراه امیر در یک صبح بارانی به سوی اولین روز دانشگاه

هوای بارانی؛زیبایی فضای شهرک را دوچندان کرده بود.قطرات باران همچون نقطه چین هایی بی پروا زمین را به آسمان وصل کرده بودند. چاله های آبی که در گوشه آسفالت های پیاده رو ایجاد شده بود قطره های باران را چون موج هایی در ساحل دریا در خود پخش میکرد.زمین از حس طراوتی نو ، تازه میشد و پرندگان صبح خوان متحیر از جادوی باران با سکوتشان در برابر زیبایی باران سر تعظیم فرود آورده بودند.

در گوشه کنار های شهرک هر سو را که مینگریستی فردی را میدیدی پر از شور که از خیسی باران میگریزد و به زیبایی باران پناه می آورد. باران خوان نعمتش را از کسی دریغ نمیکرد و به همه چیز زیبایی بخشیده بود. در انتهای پیاده رو.کنار خیابان در صف تاکسی را که مینگریستی تازه به این مهم پی میبردی که دست بالای دست بسیار است.دو پسر زشت تر از آن که باران بتواند کاری کند منتظر تاکسی بودند و با بارش های بی دریغ باران هر لحظه در هم بعد جدیدی از ناهمگونی را میافتند.

رضا که چهره ی فاحش بندگان به گناه زیبایی ندرد 

و امیر که عمر بکاست اما هیچ نداشت ...

از شدت یافتن این انتظار امیر سخت برنجید و "رضایی و زشتی من لی غیرک" گویان خواست به رضا پناه ببرد ( که ذکر اوست مرهم دل مجروح و مهر اوست زشت چهرگان را کشتی نوح ) 

رضا ( که گر کسی وصف او ز من پرسد بی دل از بی نشان چه گوید باز ؟ ) با کرامتی شگرف گویی همیشه بر بندگانِ خود نور امید است دست در گریبان کرد و چتری در آورد. امیر که از حماقت رضا ملول و مستاصل گشته بود سخت برآشفت که این چتر را برای حفظ تعادل وجود بی تعادلت آیا به همراه آورده بودی که الآن رو میکنی ؟

رضا سرخ و سیاه شد و هیچ دم بر نیاورد که آن چتر سوراخ است.

کرم بین و لطف رضاوندگار .... گنه بنده کردست و او شرمسار

 در همین حین ماشینی به دلیل بخار گرفتگی شیشه ی سمت شاگرد و ناتوانی در افتراق انسان از حیوان بر حَسَب اتفاق در جلوی امیر و رضا ایستاد که ایشان با زرنگی و بنگاه داری تمام در عرض کسری از ثانیه وارد تاکسی شدند.  راننده در نگاه اول که در آینه انداخت بسیار ترسید . اما کم کم اوضاع بهتر شد و او بیشتر ترسید. خلاصه آن دو به هر طریقی بود مسیر پر ترافیک اتوبان را به مقصد خیابان شریعتی با اضطرابی سترگ طی کردند.

با پیاده شدن از تاکسی امیر مقرب اول درگاه رضا .بر رضا نظر کرد و بفرمود

چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان ؟ چه باک از سیل بارش آن را که دارد سقف بی باران ؟

این را بگفت و چتر بگشایید .  و بر سر گرفت. در حالی که قطرات ریز باران در چتر همچون قیف رضا به هم پیوسته و بر منتها الیه سمت چپ بینی امیر  سماور وار میریختند رضا سر بر گریبان فرو برد.

امیر خواست چیزی بگوید که رضا سر از جیب مراقبت به در آورد و گفت : به خاطر داشتم به منزل که رسیدم قطعه ای از جوراب خویش را کوک کنم بر سوراخ چترمان. چون برسیدم بوی جورابم چنان مست کرد که چتر از دستم برفت.

امیر که اندکی آرام گرفت به رضا بفرمود که ای خداوندگار زشتی ها و ای زشتی که زشت تر از او نشاید و زیبایی در او نباید ؛ همانا راه دانشکده را بر ما تاریک بفرما.که تویی دشمن روشنایی ها.

رضا چوب دستی ای را که در دست داشت را دو مرتبه بر زمین کوبید و چون هیچ نشد چوب را به زمین انداخت و از GPS Navigation تلفنِ عاریه بهره گرفت و جهت بنمود.

امیر زشت زشت همان مسیر که رضا بفرمود را در پی گرفت و اوست از زشت ترین ایمان آورندگان . پس از چند دقیقه پرسه زنی آن دو سرانجام پا به جایی گذاشتند که کاش هیچگاه نمیذاشتند.

رضا و دانشگاه

+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم شهریور 1391 ساعت 17:5 توسط reza شماره پست: 14

شهریور یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت
رضا غوطه ور در رویاهایی نافرجام در اتاقش خواب است. پرده ی آبی اتاقش قسمتی از تابش بی دریغ آفتاب را بر روی صورت رضا رها کرده بود. گویی پرده و آفتاب درکی از چهره ی رضا ندارند.بگذریم .شاید شوخی طبیعت است . سوسوی  نسیم گرم تابستانی سراسر سرای سرد رضا را پر کرده بود . رضا رنجور از نور آفتاب ملحفه ای بر روی صورت میکشد و از آفتاب  روی برمیگرداند. چند دقیقه ای را در رخت خواب خود ساکن میماند.سرانجام احساس خاصی او را به بیدار شدن وامیدارد.

رضا همچون سایر روز ها از خواب بر میخیزد گویی که جوانه ای از دل خاک روییده است. بلند میشود و در حالت نشسته بر بستر ملحفه را از روی صورت بر میدارد. 

با این کارش کل زیبایی های محیط نابود میشود. او با چهره ای بشاش ( درست تلفظ شود : beshash ) نگاهی به ساعت روی میز می اندازد و همچون وقتی که اسپی بازدن شلاق برانگیخته می شود بر جای بر می ایستد و سراسیمه و در و دیوار خوران خود را با رایانه ی گوشه ی اتاقش پیوند می دهد.

در حالتی بین خواب و بیداری و با چشمانی نیمه باز از روشن نشدن رایانه اش در پی فشار های متعدد دکمه اش در تعجب است که چشمانش را میبنند و پس از چند ثانیه مالش چشم باز میکند و انگشت خود را دورن سوراخ پریز همان نزدیکی میابد که بجای دکمه ی رایانه در حال فشار دادن آن بوده. رضا که از زنده بودن خود خوشحال است ( قسمت خوشحال کننده اش نمیدونم کجاست ) با خود به شوخی می گوید از زیبایی من برق هم حیفش می آید مرا بگیرد و میزند زیر خنده و همینجور حشرات مختلف است که از دهانش به بیرون جاری می شود. 

با هر مشقتی بود رضا رایانه را روشن میکند و قبل از آمدن تصویر بر روی نمایشگر چهره ی خمیده و متلاشی خود را در صفحه ی سیاه براق مانیتور مشاهده میکند و قربان صدقه ی نظام ساختاری وجودی بدنش می شود. 

به اینترنت وصل می شود و به سایت سنجش می رود. در حالی که حالات عجیبی در چهره ی او مشاهده می شود که امیدواریم مربوط به استرس باشند بر روی لینک اعلام نتایج کنکوی سراسری 87 کلیک می کند و خودش هم در نتیجه ی این کلیک اندکی به عقب پرت میشود.

اطلاعات و شماره داوطلبی را وارد می کند و نتیجه ی نهایی کنکور بر روی تصویر آشکار می شود.رضا که از شدت ترس به زیر میز رفته کم کم رخ زشتش را نمایان میکند و نصف صورتش را به بالای میز انتقال می دهد. الحق و والانصاف که او زشت ترین زشت ترین هاست.

آری . رضا . زشت بزرگ و بزرگ زشت ایران در رشته ی پرستاری قبول شده است که الحق برازنده ی صورت منهدم و سیرت منفجر اوست. از تطبیق چهره ی رضا و لباس سفید پرستاری برای لحظه ای برق شهر قطع میشود. و آمدن مجدد برق رضا در این لحظه حدود 329 احساس مختلف را همزمان در خود تجربه میکند ( از جمله ی این احساسات می توان به شادی ، ناراحتی ، فقر ، زشتی ، تهی دستی ، تنگ نظری ، زیبا رویی ، سخاوت ، تندرستی ، حسرت ، ایمان به معاد ، فتوت ، قضاوت ، شهادت و احساس عمیق دستشویی اشاره کرد ) برای مدتی رضا هیچ حرفی نمیزند ( این مدت تقریبا برابر 3 ثانیه بود ) بعد از این مدت تلفن را برداشته و همه ی افراد شناخته و نشناخته ( چون گفته میشود چند شماره هم اشتباه گرفته این وسط ) را در همه ی احساسات خود به جز احساس دستشویی شریک میکند.

 
تعمیر گوشی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم شهریور 1391 ساعت 1:0 توسط reza شماره پست: 12
موضوع از وقتی شروع شد که گوشی امیر خراب شد و رضا به عنوان فردی آگاه گوشی رو گرفت دستش و بین مغازه ها و تعمیر گاههای علاء الدین راه افتاد تا گوشی رو به مطمئن ترین فرد ممکن برای تعمیر واگذار کنه.
از اونجایی که رضا مهارت خاصی تو این زمینه داشت بیخیال محک زدن تعمیرکارای مختلف شد و گوشی رو به اولین مغازه ای که توش رفتن داد. فروشنده 2 تا شماره تماس از رضا و امیر برای اطلاع از وضع گوشیاشون خواست. اینجا باز رضا که کلا انگار تو همه زمینه ها مهارت خاصی داشت لامصب پیش قدم شد و داوطلبانه حاضر شد هر دو شماره رو به صورت کاملا حفظی به آقای تعمیرکار بگه. اول از همه فروشنده شماره ی امیر رو خواست و رضا با مهارتی خاص در حالی که جا سیگاری قدیمیشو از جیب بغل کتش در آورده بود شروع کرد به بیان سریع و بدون وقفه ی شماره ی خونه ی امیر. شماره ها رو جوری بیان میکرد که انگار این شماره ها توی جای جایِ ذهنش حک شده بودن و اون سالها با این ارقام زندگی کرده . هفتاد و هفت .... یه نگاه سرد به امیر. یه لبخند به گوشه ی لب ... سی و شش . چهل و هفت ... 

جعبه ی سیگاری که دستش بود رو باز کرد و یه نخ وینستون سبز کلاسیک برداشت و با یه حرکت بین انگشتانش چرخوند و سیگار رو زیر بینیش کشید و در حالی که با چشمان بسته از بوی توتون اصل برزیلی اون سیگار لذت میبرد دو رقم آخر رو گفت ... بیست و هفت.

تعمیرکار خودکار رو از کاغذ جدا کرد و به طرف دیگه ی کاغذ برد و گفت خب . شماره ی خودتون.

رضا سیگار رو به لب گذاشت و خطاب به امیر گفت هی پسر. آتیش .

امیر دست توی جیبش کرد و در حالی که همه ی سعیش رو روی این گذاشته بود که رضا رو ضایع نکنه فندک رو به رضا داد.  

رضا گفت تو هیچ وقت پیشرفت نمیکنی پسر . فندکتو برای خودت نگه دار. باید خودت برام روشنش میکردی لعنتی.

در حالی که سرش رو به نشانه  ی تاسف تکون میداد سرش رو رو به فروشنده برگردوند و دستش رو به جیب توی کتش برد و فندک خاص خودش که یه زیپوی دست ساز ساخت 1930 بود رو برداشت و با سردی به سمت سیگارش برد و در حالی که دست دیگرش رو دور سیگار گرد کرده بود سیگارش رو روشن کرد. و بلافاصله اون رو از لب برداشت و در حالی که بین دو انگشتش نگهش داشته بود به فروشندده نگاه انداخت

پوک اولش رو که بیرون میداد  گفت بنویس پسر.

هفتاد و هفت...

سیگار رو دوباره به لب گذاشت و یه پوک دیگه دود کرد و دوباره از لب برداشت و رو به فروشنده ی دوم کرد گفت میبینی رفیق. سیگارا هم دیگه مثل قدیم کام نمیدن.

رو به فروشنده ی اول کرد و گفت سی و شش. 

چهل و هفت ...

در حالی که داشت با خاکستر سیگار نصفه کشیدش درخشش رو از شیشه های ویترین جلوی فروشنده میگرفت لبخندی زد و سرش رو بلند کرد و گفت بیست و هفت.




 

امیر به تیرچراغ برقی تکیه داده بود...

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم فروردین 1391 ساعت 16:51 توسط reza شماره پست: 9

فروردین 1391

ساعت حدود 10 شب



امیر به تیرچراغ برقی تکیه داده بود. دنیا رو زیر پای خودش حس میکرد .  تو دلش قدرت بزرگی احساس میکرد و چشماش از حسی مغرورانه خیس اشک بود. رضا هیچ وقت اون رو با این اعتماد به نفس ندیده بود.

شاخه ای کوچک از درخت نارون همون نزدیک ها رو به لب داشت و در حالی که به عظمت کهکشان های بالای سرش خیره شده بود دستش رو به طرف شاخه برد. او رو از دهان برداشت و به تاریکی شن ها بخشید !؟

به رضا رو کرد و انگار که فردایی وجود نداره به او گفت رضا ! همون روزا خوب بودن ! نه این کلیپ دانلود کردنا و تا خرخره تو کثافت و لجن دست و پا زدن.

با نگاهی به چهره ی رضا به راحتی دریافت دیالوگی که بیان کرده به حس سترگی که قبل از زبان باز کردن داشت ارتباط زیادی نداشته. سرش رو پایین انداخت. بلندی گردنش تو این وضعیت باعث شد سرش به خوبی زمین رو حس کنه. در حالی که سرش روی زمین کشیده می شد اون مکان رو ترک کرد و تو تاریکی شب محو شد. گویی که هیچ وقت امیری وجود نداشته.

بنفش زشت
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اسفند 1390 ساعت 23:37 توسط amir شماره پست: 8
زمستان 1388

رضا و امیر خسته و درمانده به سمت شهرک میامدند.رضا با اعتماد به نفسی باور نکردنی لباس بنفش بدون یقه ای به تن کرده بود در قسمت جلو مسافری نشسته بود که قصد پیاده شدن داشت و از خیر 25 تومن هم نگذشت راننده عصبانی بود...


زمستان 1388

رضا و امیر خسته و درمانده به سمت شهرک میامدند.رضا با اعتماد به نفسی باور نکردنی لباس بنفش بدون یقه ای به تن کرده بود در قسمت جلو مسافری نشسته بود که قصد پیاده شدن داشت و از خیر 25 تومن هم نگذشت راننده عصبانی بود

میگفت من میخاستم یه کار انسانی بکنم.......................

رضا دیگه سکوت رو جایز ندید

اون گفت

اشکالی نداره شما کار انسانیتونو کردید................

من و راننده با تعجب به رضا نگاه کردیم

هیچوقت به این اندازه زشت نبود

راننده از اینه به رضا نگاه کرد فقط یه گردن پیدا بود و دیگر هیچ...

خاطره ای از دوران پیش دانشگاهی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم اسفند 1390 ساعت 2:49 توسط reza شماره پست: 6

یادم میاد ردیف یکی مونده به عقب نشسته بودم و امیرم که خودش رو از بچه نفله ی کلاس ( نقویضی ) جدا میدونست ( البته نظر شخصی خودش بود ) هم اومده بود کنار من نشسته بود. زنگ زبان بود و استاد گرانقدر محمدی مثل همیشه داشت 3 دقیقه زبان درس میداد که یک ساعت و بیست و هفت دقیقه ی دیگه رو حرف خاله زنکی بزنه.

وقتی استاد شروع به انتقاد های شدید و کوبنده از سیاست وقت ایران کرد { گویش به پارسی کهن تغییر یافت } امیر که احساس جدیدی  در خود تجربه همی کرد جامه ها از تن بکند ، تن از مادیات آزاد بنمود و عینک ها بر دیدگان ِ لبریز از اشک نهادید و عریان عریان به دو نیمکت جلوتر بشتافت و این که در راه چند بار به در و دیوار خورد بماند، استاد که پس از سالها کم توجهی دانش آموزان بالاخره گوشی برای شنیدن و چشمی اشکبار برای دیدن یافته بود با آب و تاب بالا تا پایین مملکت به هم دوختندی و خواهر های مسئولین عروس و مادران را حواله ی آخر هفته ی خود بنمودند و همین گونه امیر بود که اشک می ریخت و در دل بار ها و بار ها مرده و زنده می شد. در این هنگام بود که استاد به ساعت نگاه انداختیدندی و به عنوان حسن خِتام جمله ای قصّار فرمودیدندی و بازگشت به درس را همی پی بگرفتیدندی.امیر که پس از بمباران ناکازاکی لغزشی چونان مهیب که جمله ی استاد در دلش نهاد به خاطر نداشت از جای برخاست و تلو تلو خوران و آکنده از خون و چرک و کثافت همچون زامبی به سوی استاد همی شتافت و استاد که خود را درمانده در تشخیص خشم یا شادی در چهره ی امیر یافت لرزان شهادتین خود بگفت و لحظاتی قبل از رسیدن امیر به او فزت فرب الکعبه گویان جام شهادت در دست بگرفت. امیر که به او رسیده بود دست استاد بگرفت و بوسه زنان قطعه ی

گر من مستم ز روی بدکرداری      ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری

را تقدیم استاد بنمود. و استاد که مفهوم صحیح واژه ی خواجه را در شعر صحیح نیافت چنانش بکوفت او به گرز گران که پولاد بکوبند آهنگران ! 

خاطراتی زشت
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اسفند 1390 ساعت 23:26 شماره پست: 1

سال یک هزار و سیصد و هشتاد و شش. آبان ماه.



رضا و امیر. دو زشت ِ گی در اتوبوس در حال بالا رفتن از سراج.    


امیر به بخش زنانه اتوبوس که به شدت شلوغ بود نگاه خسته ی زشتش را انداخت و رو به رضا با آن لبخند همیشگی زشتش گفت : جمعیت نسوان و از خنده منفجر شد .

رضا که خود را در امر نمک و خنداندن عقب مانده دید به فکر فرو رفت  

و انصافا چقدر هم زشت به فکر فرو رفت.... 

پس از چند دقیقه تفکر تیکه ی منفجر کننده ی معروف خود را انداخت و در طی پیامی بحث بر انگیز به مساله ی عدم توازن جمعیت مردان اتوبوس و زنان اتوبوس انتقاد سنگینی وارد کرد و عبارت " تعادل هاردی واینبرگ " را به کار برد. در این قسمت امیر که تازه تکه های حاصل از انفجار قبلی خود را جمع کرده بود بار دیگر ترکید.

در این حین رضا به یاد کودکی خود افتاد .

هیچ کس او را دوست نداشت. پدر و مادرش بعد از تولد او بسیار از چهره ی زشتش متعجب شدند و تقریبا او را به حال خود رها کردند . ببخشید کاملا او را رها کردند. در مورد تجاوز به او در دوران کودکی ابهاماتی وجود دارد . از طرفی عقده های دوران کودکی او بسیار بیشتر از آن است که فقط به یک زشتی ختم شود* و از طرفی زشتی او نیز بسیار بسیار بیشتر از آن است که کسی به او تجاوز کرده باشد.

( *= از گفته های روانشناسی که چند جلسه پس از ملاقات با رضا خودکشی کرد )

او در کودکی خود مانند بقیه کودکان بازی می کرد و خوش می گذراند ( چه خوشی هم میگذراند الحق ) و کم کم به یک نوجوان زشت سیبیل دار تبدیل شد.

در نوجوانی در سال های اول و دوم دبیرستانش افتخاراتی در دبیرستان به دست آورد .

از جمله ی این افتخارات می توان به بازی ندادن او در کل زنگ های ورزش و دوری کردن همه ی هم کلاسی هایش از او اشاره کرد.خلاصه از محبوبیت چیزی کم نداشت.

سال سوم را به توصیه ی یکی از همسایگان* در دبیرستان تعلیم خرداد ( جام جم فعلی ) گذراند. در آن دبیرستان نتوانست چیزی را عوض کند و کماکان محبوب تر و محبوب تر شد.

( *= اتفاقی - گفته می شود این اولین بدبختی ای نبود که این خاندان بر سر رضا در آوردند - در ادامه خواهید خواند که آخرین نیز نبوده است.)

این برهه ی 1 ساله از زندگی او بیشتر به سکوت و کز کردن در گوشه ای از حیاط خلوت کوچک دبیرستان گذشت.غوطه ور در افکار عمیق فلسفی  نا گفته نماند بار ها سعی کرد خود را در گروه های دختر بازی پسر های دیگر گروه جای دهد . موفقیت هایی هم حاصل نمود اما در نهایت در برهه های حساسی که برای گروه پیش می آمد از او در مقابل خودش ، عضو زشت و صرفا جهت خنده ی گروه نام برده می شد که او همچنان متوجه زشتی خود نشد و کماکان واقعیت را انکار ، و همکلاسی هایش را دیوانه می دانست 

مساله ای که نباید نا گفته بماند این است که او بسیار زشت بود.و البته هست.

او این دوره ها را صرفا گذرا می دانست و آرزوهایی را در سر می پروراند . او آینده ی خود را روشن می دید. و با علاقه درس می خواند تا چیز هایی که در با قیافه نتوانست به دست بیاورد با درس به دست بیاورد.

همانطور که در عکس می توان دید روپوش سفید در قسمت زشت ماجرا هیچ تغییری نمی تواند انجام دهد پس واضح است که او در اشتباهی عمیق دبیرستان را پشت سر گذاشت.

در سال پیش دانشگاهی یکی از دوستان قدیمی خود را دید ( انگار هزار تا دوست داشته الان یکیشو دیده دیوث ) و امیدی تازه در دل او جوانه زد که البته دیری نگذشت این امید تکه پاره شد و از آن یک امید ماند آن هم آریان پور .

امیر ، خاک بر سر ، اوایل بسیار مذهبی نشان می داد  گفته می شود وی در سال ها پس از پیش دانشگاهی تازه اولین نعوظ را تجربه کرد. و تا سال ها پس از آن هم نمی دانست با این نعوظ چه باید کرد و چرا ؟

رضا در کتاب خاطرات خود* نوشت سال پیش دانشگاهی بهترین سال زندگی او بود. او در آنجا پس از 1 سال درس خواندن در بین انسان هایی مرفه خود را میان انسان هایی ساده و بی آلایش یافت.

( *= البته هیچ کس رغبتی به تالیف و نشر و چاپ آن کتاب نشان نداد و عملا این کتاب هرگز وجود نداشته است)

در سال پیش دانشگاهی او سرگرم در درس ، خرید کتب مختلف ، سر زدن هفته به هفته به کتاب فروشی های سه راه تهرانپارس با دوستش امیر بسیار خوش می گذراند. و تقریبا از ابهاماتی که در مورد قیافه اش در سال سوم دبیرستان در ذهنش نقش بسته بود فاصله گرفته بود.

اکثر روز ها تنها و بعضی روزها همراه امیر روانه ی مدرسه می شود و تقریبا همه ی روزها با امیر از مدرسه به خانه بر می گشت.

در یکی از این روز ها آن ها سوار اتوبوس بودند و به سمت خیابان استقلال مدرسه را ترک می گفتند که امیر به بخش زنانه ی اتوبوس نگاه انداخت.   فَوَقَعَ ما وَقَعَ

و این بود 19 سال اول زندگی زشت او ...